روزی که تو آمدی
هنوز روزی که به زندگی ام وارد شدی یادم نیست !!
نمیدانم چی شد. چطور شد..
اما ناگهان آمدی!
با اینکه سالها میشد میدمت اما این بار دیدنت حس تازه ای داشت.
حس عجیبی که گویی ریشه ریشه وجودم را دگرگون میکرد.
اولین باری که صدایت را شنیدم.. اسمم را صدا کردی..
دلم ناگهان لرزید .....
دستانم میلرزیدند و من نمیدانستم چگونه صحبت را با تو آغاز کنم..
دعا میکردم دستپاچگی ام را متوجه نشی..
هرگز چنین حسی نداشتم فقط میدانستم دلم بد رقم میتپد
و خوشحالی عجیبی که هرگز سابقه اش را ندیده بودم سراسر وجودم را فرا گرفته بود..
دلم میخواست زمان می ایستاد و من تا ابد در کنار تو مینشستم و آرام نگاهت میکردم.
ذهنم مدام مرا به باد سوالها میگرفت..
با من چه شده!؟.. چرا باید اینگونه محو نگاهت بشم!!
اما گرمی ای که قلبم را فرا گرفته بود
مرا از پاسخ به این سوالها فراری میداد.
آه کاش میتوانستم حالم را برایت وصف کنم..
کاش میتوانستم آن دنیای رویایی که در آنی دوروبرم بنا شد را به تو نشان دهم..
کاش میتوانستم صدای نت های زیبای آهنگ عشق را که در گوشم به صدا درآمدن به تو بشنوانم..
کاش تو حال مرا میدیدی......... کاش میدیدی با من چه کرده ای..
کلمات کلیدی :